خانـ ه لینـ ک ایمیـ لـ پروفایـ لـ طـراح



هیس! این یه رازه

راز زندگی

.
شوالیه ای خطاب به دوستش می گوید:

- بیا تا به سمت کوهی برویم که خداوند در آن زندگی می کند!می خواهم امتحان کنم که او چگونه فقط می تواند دستور داده و هیچ کاری برای سبک تر کردن بار وفشار مسوولیت ما انجام نمی دهد. . . .

دیگری می گوید:

- من هم برای اثبات ایمانم می آیم.

شب هنگام بود که به بلندی آن کوه رسیدند.صدایی در تاریکی شنیدند که می گفت:” بار اسبهایتان را از سنگهای روی زمین پر کنید.”

سوارکار اول می گوید:

-دیدی؟ بعد از این همه سوارکاری و کوهنوردی,او هنوز می خواهد تا بار ما را سنگینتر کند.من هرگز اطاعت نخواهم کرد. .

و سوارکار دوم همان کاری را کرد که به او دستور داده شده بود.

وقتی که از کوه پایین آمدند,سپیده دم شده بود و اولین اشعه های نورخورشید سنگهایی را که شوالیه دوم با خود به همراه آورده بود, روشن نمود.

آنها خالصترین الماسهای دنیا بودند . . .

تصمیمات و تقدیرات الهی اسرار آمیز هستند,اما همیشه به صلاح ما هستند .


برچسب‌ها: داستان ایمان, داستان, ایمان, خدا, اعتماد, اعتماد به خدا,
+ چهار شنبه 22 خرداد 1392 ساعت 16:12 بـ ه قـلمـ پت


طراح : صـ♥ـدفــ